خاطرم هست آن شب، دفترم را برداشتم تا هیجانِ ناشی از خواندنِ یک متن را که بی تابم کرده بود آرام کنم. در یک عملیاتِ جوگیرانه هدف اول را یک چیزِ به ظاهر محال در دور دستهایِ خیالم انتخاب کردم که با اطمینان از نرسیدن به آن هیچ زمانی حتی برایش تلاش هم نکرده بودم، دو هدف دیگر، ساده و بنابر شرایط نوشته شد. قبل از آنکه خواب به سراغم بی آید برای دو موردِ اول تاریخ و راه های نزدیک شدن به آن را نوشتم. از آنجایی که هدفِ دوم مربوط به مسائل درسی میشد و واجبتر از دیگر اهداف، مدام به دفتر سر میزدم و نوشته هایم را مرور میکردم. انگیزه و تلاشم را بیشتر میکرد. یک هفته بعد، کارهایِ مربوط به درسم در آن زمان باید انجام میشد و شد، ولی بعد از آن نه جوی بود نه فضایی نه هیچ ستاره ای در ذهنم برای چشمک زدن و جذب من به تلاش. کلا یک جوری که نمیدانم دفتر را گم کردم. من هم که در کل خیلی سرخوش هرچه پیش آید خوش آید..
همین امروز برای برداشتنِ کتابی دستم را زیر تحت بردم اشتباها همین دفترِ مذکور را پیدا کردم. از آخر به اول، عنوان هدف سوم به تنهایی نوشته شده بود، صفحه را به قبل ورق زدم خوب دومی را که همان موقع ها انجامش داده بودم، صفحه قبلتر را آوردم، هدف اول.. با ناباوری فقط خیره شده بودم، از تاریخی که برایِ خودم معین کرده بودم چند روزی گذشته است، می دانید خیلی ناخودآگاه چند روزیست به آن هدفِ به ظاهر محال رسیده ام.
بیایید برایِ رویاهایمان تلاش کنیم. آرزوهایمان را به خاطر ترسهایمان به دوردستها نیندازیم. همه چیز دست یافتنیست اگر فقط خودمان بخواهیم.