آروم توی کالسکش نشسته بود. از دور ادا در میاوردم، هرچی خودمو مسخره تر میکردم بیشتر میخندید. بالاخره مامانه دست از صحبتش کشید بهش یه چیزی داد بخوره و باز مشغول صحبت شد. سرمو بردم پشت دوستم که نبینه درحال بستنی خوردنم یواشکی نگاهش میکردم. احساس کردم صورتش یکم از حالت عادی خارج شده منتظر بودم مادرش متوجه بشه، همینطوری چهرش عوض میشد انگار چیزی تو گلوش گیر کرده رنگش سرخ شد یکم خودمو بردم جلوتر، عصبی و بلند گفتم خانوم توی گلوی بچتون چیزی گیر کرده توی همین گیرو دار که داشتم خانوم رو صدا میزدم، بچش بالا آورد دوباره رنگ صورتش طبیعی شد. خانومه هم خیلی شیک و ملایم با دستمال دهن بچشو تمیز کرد دوباره مشغول شد با این تفاوت که هر چند دقیقه یه بار برمیگشت به من چپ چپ نگاه میکرد:|