تغییر به نامِ تو!

خدا رو شکر کتابفروشی ها از آرایشگاها خلوت ترند، وگرنه هربار چقدر باید داخل کتابفروشی معطل میشدیم!! :|


+افسوس که نیک نویسم و پلید کردار

  فردا چه دهم پاسخ نزد پروردگار

  گر از من پرسش کند از ظاهر و باطن

  گویم ظاهر چو شاخسارم و باطن خاکسار

   (سروش تاری)

میری سینما نمیدونی غصه شخصیتِ قهرمانِ داستانو بخوری یا دیدنِ زباله هایِ روی زمین! حالا بماند بچه های جیغ جیغویی که همراه پدرو مادرا اومده بودن از خودشون ساکت تر بودن..

همین دو روز قبل بود که درگیرش شدم. حرف ها که لای حرف ها، لای نقل قول ها و لای افکارها گم می شوند دیگر زبان برای تفاهم نیست، گاهی میشود باعث سوتفاهم ها. و این سوتفاهم ها از آنچه که ما فکر میکنیم خیلی نزدیکتر هستند. حواسمان را جمع کنیم.

بالا و پایین پریدنهایم کار دستم که نه، اما به پاهایم داده است و احتمالا باید چند وقتی چُلاقوار زندگی کنم. راستش من کلیه سالمی هم دارم با این وضعیت بسختی میروم گلاب به رویتان دستشویی و برمیگردم. حالا فکر نکنید خیلی هم بد میگذردها. سوارِ برانکارد هم شدم کلی هم خوراکیهای خوشمزه برایم خریدند. دلتان اگر سوخت حالم جا آمد. جدا از شوخی فقط خواستم بگویم هراندازه هم که قدرشناس باشیم، تنها همین لحظات است که معنیِ واقعیِ سلامتی را درک میکنیم.
انگار هیچ آدمی در خانه اش نمانده است. جای پارک که هیچ، سوزن هم نمی توان انداخت. شب و روزهای خاص همیشه همینند. این مواقع دستها هم که خالی باشند بازهم مردم با لبای باز از خنده بیرونند.

http://bayanbox.ir/view/6843246353409533387/2kh.jpg
جدا از "خوش به حالت" گفتن هایی که حسِ خوشحالیمان برای دیگران در آن نهفته هست، "خوش به حالت" گفتن هایِ دیگری هم داریم که حسرت در آن موج میزند. چند وقتی هست که در یک زمینه به خصوص "خوش به حالت" های زیادی شنیده ام، آخرین بار به ذهنم آمد مسخره است، وقتی هر کدام از این افراد میتوانند به راحتی کارهایی انجام دهند که اینگونه باشند. چرا نمیدهند؟ خوب شاید خواستِ دلشان نباشد ولی چرا تمام حسرت خودشان را جمع میکنند و با یک لبخند تلخ آن را میگویند. شاید پپیش آمده خودِ من در زمینه ای موفقیت کسی را دیدم و با رنجی در درونم از به دست نیاوردن یا فقدانِ آن چیز گفته باشم "خوش به حالت". می خواهم برای تمامِ چیزهایِ به ظاهر دوری که آرزو و ایده آلم است به جای گفتن "خوش به حالت" تلاش کنم.

این روزها همه از تجربیات و تلاشهایشان در امر خانه تکانی یاد میکنند، من چطور؟! من که خانه تکانیِ آن چنانی ای نداشته ام. یعنی در حد همین که ظاهر قضیه را حفظ کنم. البته نه که فکر کنید بلد نبوده ام یا دل به کار نداده ام. خانه بند انگشتیِ دانشجویی را که کسی مهمان نمی شود. اگر هم بشود به زور چهار عدد از دوستانم بیایند که آنهم بعد از 14 روز عید است احتمالا تا آنروز هم میتوانم بگویم تمیز کرده بودم هاااا دوباره کثیف شده است، ولی نمی گویم یعنی آنها هم نمی پرسند چرا که خودشان کاملا با شرایط روحیِ تمیزی نپذیریِ من آشنایی دارند. حق هم دارم هروقت که جایی را تمیز میکنم در به در باید دنبال وسایلم بگردم اگر هم بدانم کجا قرارشان دادم باز همه چیز به هم میخورد تا آن وسیله را در بیاورم یا مثلا سرجایش بگذارم. معضل بزرگتری که دست به گریبانیم با هم، این است که مینشینم تا جایی که می توانم وسایلی که یک سال بیشتر است لازمش نداشتم را می اندازم داخل پلاستیک زباله شاید چند روزی گوشه خانه جا خشک کند، بعد که به سطل زباله سر کوچه انتقال پیدا کرد روزی هزار بار به آن سیله احتیاج پیدا میکنم. البته تا بروم سر کوچه جا تره بچه نیست. برای همین، هم خیال خودم را راحت کرده ام و هم سطل زباله سر کوچه را، که خبری از خانه تکانی نیست.

فرقی نمیکنه بازی توی موبایل باشه یا توی زندگی. وقتی هک میشه، وقتی این همه الکی آسون میشه، وقتی تایم، امتیاز، سکه، سرعت و خیلی چیزای دیگه همیشه هست، نه دیگه واسم لذت و هیجان داره نه حسی شکل می گیره به نامِ امید، نه سر سوزن تلاش! می رسی به خودِ پوچی..

توی بخارِ سونا دیده نمی شدند ولی صدایشان یک لحظه هم قطع نمیشد. داخل استخر هم که آمدند بازهم خانومِ مسن سخت مشغول نسخه پیچیدن برای خانواده شوهرِ دخترِ جوان بود..

نمی دانم با اینجا اُخت نشده ام هنوز یا خالیِ خالی هستم که میلی به نوشتن ندارم؟! چند بار هم فکر کردم که برگردم همان خانه اولم که با در و پیکرشم راحتتر بودم، ولی یک چیزی تهِ قلبم مصرانه میگوید نه. چرا که با خودم تصمیم گرفته بودم دیگر نگذارم از هیچ کس و هیچ چیز بیشتر از دوبار ضربه بخورم و بازگشت به آن خانه به معنیِ شکست در تلاشِ این روزهایم می شود. با این وجود امروز یک لیوانِ بزرگ به لیموی تازه دم را کنارم گذاشتم و نشستم رو به روی همان خانه قبلی، خیره شده بودم به قالبِ سفیدِ ساده اش، خواستم پستی بگذارم ولی مدام فکر این خانه جدید در سرم می آمد. خدایِ من، به این خانه هم عِرق پیدا کرده ام. گفتم شاید دلیلِ این ننوشتن ها چیزِ دیگریست. بارها به وبلاگهای عمیق سر زده ام. همیشه دلم میخواست نوشته هایم مانندِ خیلی از قلم هایِ دیگران پر باشد از محتوا، یا حداقل عشق و دوست داشتن. دلم می خواست نوشته هایم نه فقط مرا راضی کند بلکه در لایه های زیرینش برای حتی یک نفر هم که شده چیزهایی داشته باشد که یا به دلش بنشیند، یا به کارش بیاید. البته که نوشته های عاری از اینها، روحِ مرا هم ارضا نخواهد کرد. گویی دلیلِ این سردی پیدا شده است. ولی قرار است این تفکر را تا جایی تغییر دهم. خوب من نه در سطحی هستم که بتوانم نکته مفیدی برای کسی داشته باشم و نه تواناییِ خاصی در نوشتن و بازی با کلمات دارم که احساساتِ خواننده را تحت تاثیر قرار دهم یا مثلا حتی یک طنزهای زیرپوستی ای داشته باشم که وقتی می خواندم لبخندی روی لبش بنشانم. از اینجا فرق میکند دیگر. میخواهم بیایم و بنویسم، چه عالی و چه خالی!