تغییر به نامِ تو!

دیشب خواستم مسواک بزنم دیدم آب قطع شده. امروز پاشدم رفتم دست شویی، حرکتمو زدم دستمو شستم اومدم داخل آشپزخونه آب بخورم دیدم دوباره آب قطع شد. یعنی به معجزه اعتقاد پیدا کردم.
ممکن است کلمات از گذشته تا به حال معنای متفاوتی به خود گرفته باشند. برایِ نمونه امروزه کافیست در پاسخ به سوالِ کسی که پرسید تنهایی؟ بگویی بله. آنوقت باید منتظر یک پیشنهادِ بی شرمانه باشید!!
خیلی موارد به من ربطی ندارد. خیلی چیزها هم وجود دارند که فقط به من مربوط می شود. اینکه دیگران نوشته های چه کسی را میخوانند و با نوشته هایش حتی اگر غیر واقعی باشد حسشان را درگیر میکنند به من اصلا وابدا هیچ ربطی ندارد.حتی اگر دوستانم جزوِ این عده باشند. اگر چه به خودم حق میدهم از ساده انگاشتنِ دوستانم ناراحت شوم همانطور که طبیعتا دوستانم از سادگی هایِ من رنجیده می شوند، ولی بازهم کاملا میدانم اجازه ندارم برای هیچ کس تصمیمی بگیرم. ولی اینکه داخلِ وبلاگِ خودم چه مطلبی را به عنوانِ پست جدید ثبت کنم همه و همه اش حتی اگر نادرست باشد به خودم و تنها خودم مربوط است. بارها نوشتم و پاک کردم، نوشتم و ثبت موقت زده ام و در آخر تصمیم گرفتم چون نوشته هایم تنها به من مربوط میشود حالا در هر موردی که می خواهد باشد، این پست را ثبت کنم. تقریبا از شروعِ نوشته هایش خواندمش. اوایل فقط میخواندم و خیلی معمولی هم رد میشدم. یه زمانهایی بود که با خواندنِ نوشته هایش یک شخصِ دیگر را به یاد می آوردم. به ذهنم میرسید که شخصِ پشتِ این نوشته ها بیشتر قلمِ زیبایی دارد تا اینکه به گفته خودش واقعیت داشته باشند. هربار که نوشته هایش را خواندم خودم را سرزنش میکردم که چرا به کسی که نمی شناسم شک میکنم و اصلا به من چه ربطی دارد حتی اگر واقعی نباشد. کم کم میگذشت و به تعدادِ پستهایش اضافه میشد و هربار بیشتر از قبل حس میکردم همان شخصیست که شک کرده ام. همان شخصی که دیگران و احساساتشان را به گونه ای درگیر کرد و به یکباره رفت. و هربار که میخواندم به قسمتهایی میرسیدم یادِ نوشته هایِ فردِ قبلی با شخصیتهایِ داستانهایش درونِ ذهنم زنده میشد. شاید دو دلیل باعث شد این پست را بنویسم. یکی آنکه شخصی با من هم عقیده بود و دقیقا نامِ شخصِ موردِ نظرِ من را ذکر کرد و دیگری اشک هایی که با خواندنِ نوشته هایِ ایشون سرازیر شده است. برام سواله که این افراد چه هدفی دارن؟! به چی میخوان برسن؟! این عمل صرفا برای تمرینِ نویسندگیشونه؟! می خوان که بنویسن به هر نحوی که شده؟! میخوان روی یک سری افراد به یه گونه هایی اثر بزارن حالا بد یا خوب؟! می خوان که یه جورایی به طورِ نامحسوس کارهای روانشناسانه کنن؟!..
قدیما با دوستای مجازی زیادی برخورد کرده بودم اما خوب دوستای وبلاگی نه اصلا. چند روز پیش صدای یکی از اونا رو شنیدم امشبم یکیو دیدم. حسِ خوبیه :x
سروصدای عجیبِ پرنده ها و سایه رفت و آمدشون از پشت اون پنجره ای که دونه ای نمیریزم مشخص میشد. پنجره رو باز کردم یک گنجشک خیلی خیلی کوچولو روی آجرهای پشت پنجره نشسته بود. یک جوری نگاهم میکرد و بدنش پر و خالی میشد گفتم چند دقیقه دیگه همینطوری بمونه سکته کرده پنجره رو بستم تا دوستاش راحتتر کمکش کنن.
آروم توی کالسکش نشسته بود. از دور ادا در میاوردم، هرچی خودمو مسخره تر میکردم بیشتر میخندید. بالاخره مامانه دست از صحبتش کشید بهش یه چیزی داد بخوره و باز مشغول صحبت شد. سرمو بردم پشت دوستم که نبینه درحال بستنی خوردنم یواشکی نگاهش میکردم. احساس کردم صورتش یکم از حالت عادی خارج شده منتظر بودم مادرش متوجه بشه، همینطوری چهرش عوض میشد انگار چیزی تو گلوش گیر کرده رنگش سرخ شد یکم خودمو بردم جلوتر، عصبی و بلند گفتم خانوم توی گلوی بچتون چیزی گیر کرده توی همین گیرو دار که داشتم خانوم رو صدا میزدم، بچش بالا آورد دوباره رنگ صورتش طبیعی شد. خانومه هم خیلی شیک و ملایم با دستمال دهن بچشو تمیز کرد دوباره مشغول شد با این تفاوت که هر چند دقیقه یه بار برمیگشت به من چپ چپ نگاه میکرد:|
دلتون بســـوزه این پست از زیرِ لحاف نوشته می شه ^_^یعنـــــی انقدر ذوق زده بودم به راننده هم گفتم که این صحنه رو از دست نده..
چند دقیقه هم نگذشته بود از تمرینِ ساز یه چیزِ فلزی از پنجره حواله من شد. بماند که تیزیش توری رو هم پاره کرد. به دلیلِ زاویه ای که از پرتابش دیدم به نظر همسایه بالایی بود. ساعت رو نگاه کردم 11:30 قبل از ظهر، فکر نمیکنم کسی خواب بوده باشه، حتی همون لحظه هم صدای رفت و آمد و حرف توی راه پله ها بود. منم همسایه بی آزاری بودم همیشه. بارها صاحبخونه برای فروش مشتری می آورد، همسایه ها یه جوری طرف رو منصرف میکردن به این دلیل که میگفتن برخلافِ قبلی ازم خیلی راضین. کلا هم اینجا آپارتمون شلوغیه یعنی 3 نصف شب صدای دو نفر رو میشنوی که دوون دوون دارن میرن پایین یا بالا، 2 نصف شب طرف داره با بچش صحبت میکنه وسطشم بچه 4تا ونگ ونگم میکنه اونا هم با آرامش هنوز داخلِ پاگردن، یا بارها شده خانومای همسایه اومدن جلوی در با صدای بلند باهم حرف میزنن، خودِ همین همسایه بالایی هرساعت از شبانه روز واسش فرقی نداره و درحالِ گردو شکستنِ؟! اگه کنار پنجره صحبت کنن صداهاشونم کامل اینجاست. همسایه پایینمون هم ظهرها عادت داره آهنگای مزخرفِ رپ بزاره و صداش رو تا آخر بالا ببره. خوب من موندم با این مجتمع پر سرو صدا و با توجه به تعریفاشون و البته با توجه به اینکه من با خودِ ساز خیلی توی خونه کار نکردم شاید با اینبار حتی دوبار شده باشه، ساعت هم که فکر نمیکنم بد موقع بوده باشه این حرکت درسته؟! به فرض هم کارِ من اشتباه شاید ماهِ رمضونه و بعضی ها هم اصولا روزه میگیرن و تا خودِ افطار میخوابن( اصلا هم فکر نکنین واسه راحتیِ خودشونه ها چرا که خوابِ روزه دار عبادته) و اصلا من همیشه دنگ و دونگ راه انداخته باشم، می تونست در بزنه بگه به هر دلیلی نزن، هم شخصیت خودش رو نشون میداد هم من قبول می کردم.اینو باید بهشون هدیه کنم :دی
گاهی در راستای فراموش کردنِ چیزی که باید فراموش کنیم ناموفقیم، گاهی هم برعکس!باور کنید چند دقیقه پیش داخل دبلیوسی یه پستِ فلسفیِ خیلی توپ به ذهنم رسید، الان هرچی فکر میکنم نمی دونم چی بود. یه سر دیگه برم ببینم تو ذهنم میاد یا نه ؟!!
بحثم سرِ این نیست که کجایِ دنیا بده یا خوبه، یا حرفاشون درسته یا نادرسته اما یه جوری حق به جانب و بدونِ شک از اونور و قانون و مقررات و خیلی چیزاش میگن انگار نصف بیشتر عمرشون رو اونجا بودن !!