نمکیِ بی گاری
يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۴۵ ق.ظ
همانطور که توضیح میدادم سعی میکردم با تک تکشان ارتباط چشمی بر قرار کنم، میرسم به چند پسرِ احساسِ بامزه کنِ آنجا، با چیزِ عجیبی مواجه می شوم نمیدانم طفلک یکی از آنها قیافه اش انقدر خنده دار و در عین حال زشت بود یا نیتِ پلیدی در پشتِ این چهره دلقک گونش داشت. چیزی که خودم را هم متعجب کرد تسلطم در آن لحظه به خودم بود. بدونِ آنکه بزنم زیرِ خنده، با آرامش انگار که آخی چقدر تو حواست به گفته هایم هست ازش رد شدم. انگار لطف خدا بود. یک چیزی هم بگویم دلمان خنک شود. استاد حسابی حالِ آن اکیپ را گرفت خصوصا همان نمکِ مذکور. اینبار نوبت من بود نیش بازم و هنرِ دلقکیتِ برترم نسبت به او را نشانش دهم.
تصمیم دارم در ارادئه هایم تمرین، در نتیجه تسلط بیشتری داشته باشم. به هرحال بامزه ها که یکی دوتا نیستن و گویی تمامی ندارند، اینطوری آرامشم بیشتر حفظ میشود. یک تصمیم دیگر هم دارم که هرموقع کسی ارائه داشت به طور نامحسوس برایش شکلکهای احمقانه در بیاورم.
- ۹۳/۰۷/۲۰