تغییر به نامِ تو!

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

گذاشته رفته یه شهر دیگه حالا حالا ها هم گفته نمیاد با این قضیه و خیلی چیزا کنار اومدیم. درسته که من نمیزارم هیجای دنیا بهم بد بگذره اما به هرحال دلتنگی خونوادم رو تحمل می کنم. ایشون هم بعضی از کارهاش بی انصافیه. انشالله که خونوادش 120 سال سالم باشن اما اصلا فکر این رو می کنه این پولی که درواقع با راهنمایی نکردن، هردفعه یه چیزی گفتن(الان 3باره هردفعه حرفشو عوض کرده که فلان کارو انجام باید بدی حالا این دفعه میگه اصلا فلان کار چی هست من نمی دونم تو داری چی می گی) و خلاصه این برخورداش، بدست میاره و تو شکم زن و بچش می ریزه از یه جایی می زنه بیرون؟!الحمدالله که هرچی فایلم واسه ایشون می فرستیم بعد از یک قرن که باز خودمون سراغش رو می گیریم می گه فرمتش نمی خونه یه کاریش کن خودت بعد با یه فرمتِ درست بفرست. باشه اصلا تو بیل گیتس:|
مادر بزرگها انسان های جالبی هستند. افکار خاص خود را دارند. نگاهشان به زندگی و اجزای آن به گونه ای است که حتی در وجودِ مادر بزرگِ جالبِ دیگر تکرارش را نمی بینی. مادر بزرگها دوست داشتنی هستند در حضورشان حتی می توانی کارهای زشتِ سفارش شده به انجام ندادنِ آن را انجام دهی نیشت را باز کنی و بهانه ای هم نداشته باشی و خیالت راحت باشد بازهم دوستت دارند و خبری از بی غذایی در وعده آتی وجود ندارد. همچنان دمنوش های گیاهی با چاشنی نگاهِ مهربانِ ضمیمه شده به یک لبخندِ عمیق.بحث از الگو که به میان می آید من راهِ دوری نمی روم. همین نزدیکیها بانویی هست با دلی جوان اما دنیا دیده که به استقبالِ نوه هایش لبها و گونه هایش را سرخ می کند، موهایِ کوتاهش همیشه شرابی رنگ است و شوخی هایش چروک های صورتش را محو می کند، در کنارِ همه این دوستیها نصیحت ها و حرفهایش بر دل می نشیند. مواظبت های زیرپوستی اش، دعاهای گاه و بیگاهش خیالِ تورا از آینده نامعلوم راحت می کند.برای تعریف دانه دانه کارهایش کمی وقت تنگ هست فقط بابتِ داشتنش خدا را شاکرم..
دوتا صندلی جلوتر از من نشسته، فیشش رو نشونم میده 75، (بادست به یکی از باجه های خلوت اشاره میکنم) برید اونجا تا بیشتر از نوبتتون نگذشته. بهم لبخند میزنه چند دقیقه بعد میبینم هنوز نشسته و اطراف رو نگاه میکنه تازه به ذهنم می رسه افرادِ سن بالایِ اینجا فارسی بلد نیستن. میرم جلو با ادا و اشاره بلندش میکنم و متوجهش میکنم.. یه چیزی میگه و باز یه لبخندِ پهنِ مهربون میبینم که به نظر میاد یه جورایی مُسری بود!
هنوز یه عالمه از کارای پایانامه و مقاله ای که می خوام واسه همایش آماده کنم مونده ولی مهم نیست من خیلی حالم رو به راهه میخوام از زندگیم لذت ببرم. تهش فرقی نمی کنه چی پیش میاد /o\
حتی آدرسمو دوباره ثبت کردم و متاسفانه آدرسِ دوستامو ندارم، نوشته های قبلی هم همینطور.. این اتفاقات رو به فالِ نیک میگیرم واسه شروعِ بهتر:) مهم اینه که من هستم !