تغییر به نامِ تو!

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

هربار من اومدم اینجا فک و فامیل یادشون اومد زندگیِ مشترک تشکیل بدن، زرت و زورت هم جشنِ عروسی بگیرن. شانس آوردیم محرم شــدااااا.. تصمیم گرفتم دیگه برنگردم شهرم بلکه همه برو بچه های فامیل برن خونه بخت! + من همیشه در اختیار بشریت بودم..
در جریانید که یک چیزی هم هست به نامِ خود دوست داشتن. می دانید آدم باید خودش را حسابی تحویل گیرانه دوست داشته باشد تا بتواند آنطور که باید دیگران را هم از این احساس بهره مند کند. اوایل که آمده بودم اینجا دچار سرماخوردگی که می شدم از بی بلدی چندین هفته طول میکشید. بعدش هم حقیقتا تنبلی و بی توجهی مانع ابرازِ علاقه به خودم جانم میشد. ولی اینبار با اینکه روزِ اول حسابی افتادم، بعد از سه روز بستنِ خودم جانم به لیمو شیرین، سوپ، عسل و آبلیمو، شلغم و قرقره مداوم آب نمک در حالِ حاضر خیلی خیلی حالم بهتر است. البته این قضیه که محبتِ زیادی طرف را پرتوقع میکند هم اینجا صادق است. الان من از خودم توقع بیشتری دارم. نباید حتی سرمابخورم.