تغییر به نامِ تو!

۱۵ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

یک وقت هایی هم هست همه حرف میزنند و هیچ کس نیست تا گوش دهد. همه نگران هستند خدایی نکرده عقب نمانند. برای دانلود موزیک مورد نظرم در سایتها می چرخیدم دیدم این قضیه در مورد خواننده ها هم صدق میکند گویی. اینهمه آدم همه همه آنها می خوانند؟! فکر میکنم فقط چند نفری از ماها هستیم که سراغش نرفتیم و اگر احیانا کاری قابلِ توجه داشته باشد آنرا گوش دهیم. ترسیدم واگیری چیزی داشته باشد به سرعت مرورگرم را بستم.
همانطور که توضیح میدادم سعی میکردم با تک تکشان ارتباط چشمی بر قرار کنم، میرسم به چند پسرِ احساسِ بامزه کنِ آنجا، با چیزِ عجیبی مواجه می شوم نمیدانم طفلک یکی از آنها قیافه اش انقدر خنده دار و در عین حال زشت بود یا نیتِ پلیدی در پشتِ این چهره دلقک گونش داشت. چیزی که خودم را هم متعجب کرد تسلطم در آن لحظه به خودم بود. بدونِ آنکه بزنم زیرِ خنده، با آرامش انگار که آخی چقدر تو حواست به گفته هایم هست ازش رد شدم. انگار لطف خدا بود. یک چیزی هم بگویم دلمان خنک شود. استاد حسابی حالِ آن اکیپ را گرفت خصوصا همان نمکِ مذکور. اینبار نوبت من بود نیش بازم و هنرِ دلقکیتِ برترم نسبت به او را نشانش دهم. تصمیم دارم در ارادئه هایم تمرین، در نتیجه تسلط بیشتری داشته باشم. به هرحال بامزه ها که یکی دوتا نیستن و گویی تمامی ندارند، اینطوری آرامشم بیشتر حفظ میشود. یک تصمیم دیگر هم دارم که هرموقع کسی ارائه داشت به طور نامحسوس برایش شکلکهای احمقانه در بیاورم.
یک سوال حقوقی منجر به بحث شد. پسرهای گروه میگفتند موقعیت آنرا دارند که تا الان ازدواج کرده باشند ولی با اشاره به بی اعتمادی نسبت به دخترهای امروزی مجرد بودن خود را توجیح میکردند. (البته من که میدانم کسی به اینها بله نمیگوید) هرکس نظری میداد، شکایت میکرد، حتی ناخواسته بی احترامی میشد. قبل از اینها فکر میکردم این مسائل اغلب واهمه دخترها از ایجاد رابطه است. فکر میکردم فقط دخترها هستن که در جست و جوی یک رابطه عمیق و پایدار مدتهاست صبر کرده اند. حرفهای پسرها را که میشنیدم فکر میکردم آنها هم به اندازه دخترها حق دارند. همانطور که به چشم دخترها ترس از خیلی موارد از جانب پسرها احمقانه بود حالا میدیدم این تفکرات در جنسهای مخالف هم به نوعی وجود دارد. درست است از این فرصت استفاده کرده بودم تا خوردنی های روی میز را بیشتر از بقیه ناخونک بزنم و خودم را الکی مشغول گوشی کنم اما داشتم فکر میکردم هنوز هستند آنهایی که دلشان زندگیِ صادقانه با کیفیت بخواهد. پس به صرف اینکه این روزها حرفها و رفتارهایی باب شده ذهنمان را درگیرِ احساساتِ منفی نکنیم. نگاهمان را متمرکز رابطه های گرم و خوب کنیم، و غصه چیزی که ممکن است هیچ وقت رخ ندهد را نخوریم.
سه هفته ای بود دوستم را ندیده بودم. وقتی آمد مثلِ خانومهای بزرگِ وارد به کدبانوگری ازش پذیرایی کردم. میگفت معجزه شده این مدت؟.. توی ذهنم که مرور میکردم دیدم حق داشت. من اگر از پسِ این کارهایِ به نظر سخت برآمدم میتوانم خیلی بیشتر در زمینه های مورد علاقه ام پیشرفت کنم. + تلاش کن به خواسته های دلت برسی و خواسته های بدرد نخورت را رها کن. "لیون نکسون"
انقدر هی می آیید میگویید این چه قالبیست کاش یک چیزِ بهتر داشتی، دو روزیست مدام قالب میسازم، عنوان، رنگ، فونت و کلی جاهایِ دیگرش را دستکاری میکنم تا باز ساده تر شود، عکس هدر را با وسواس انتخاب میکنم پس از آپلود و تست دوباره همه چیز را حذف میکنم. انگاری قلبن به قالب اعتقادی ندارم. اصلا فرقی هم نمیکند، فکر کنید من بیایم یک قالبِ هیچ جا یافت نشدِ خفن بگذارم ولی 4تا نکته مثبت حداقل برای خودم نداشته باشد، ارزشی دارد؟ مثلا خودِ من ظاهرم خیلی هم مردم پسند ولی از درون که میدانم چیزی برای عرضه ندارم!؟ :دی
گاهی چشمهایمان را میبندیم، داشته هایمان را نمیبینیم. تقصیری هم نداریم بیشترشان همیشه موجودند. ما فکر میکنیم چون همیشه بودند، پس همیشه هم باید باشند، اصلا این حقِ ماست. درست است حق و ناحق را من تعیین نمیکنم، خدا هم بزرگتر از آن است که با ناشکری هایمان آنها را از ما دریغ نکند. من فقط فکر میکنم با ندیدنِ نعمتها و داشته هایمان خود را از لذتی بزرگ محروم میکنیم.
یادم باشد اگر زمانی خداوند به من فرزندی عطا کرد که بنا به شرایطی به جایی دورتر از من سفر کرد، زمانیکه تماس گرفتم و خبر از ظرف شستنش داد، غصه نخورم و از شدتِ ناراحتی صدایم تغییر نکند که آن سویِ خط فرزندم بابتِ دل گرفتگیِ من غصه دار شود. متوجه این موضوع شوم که فرزندم رشد کرده است، دارد مستقل می شود، و از اینکه با وجودِ نبودِ من و دوری بر رویِ پاهایِ خودش ایستاده و در نبودِ پدرش کارهایش را به درستی پیش می برد، سپاسگزارِ خداوند باشم.صدایِ مادرم که در ذهنم تکرار می شود به سرم می زند اسمِ اینجا را سالهایِ دور از خانه بگذارم:دی +خدا سایه پدر و مادر هامون رو بالایِ سرمون نگه داره :)
دلم پیک نیکِ شلوغ و حسابی می خواد. هر موقع من درس و کار دارم همه برنامه بیرون دارن، هر وقت هم که من تفریح لازمم هیچکس در دسترس نیست. خوبیش اینه من مدیریتِ بحرانِ خوبی دارم می تونم اون موقع ها هم خودمو با بچه ها هماهنگ کنم^--^ یادِ دورانِ مدرسه بخیر دقیقا همون زمانی که وقتِ اردومون بود، آسمون خودشو موظف به باریدن می کرد:|
اولین قدم را با ایمان بردار. مجبور نیستی تمامِ مسیرِ راه را ببینی، فقط اولین قدم را بردار. "نمیدونم از کیه"بی شک خیلی از ماها کارهای عقب افتاده و آرزوهایی که واسش تلاش نشده داریم، الان هم فقط واسش غصه می خوریم. نمیدونم از چی میترسیم؟! شاید استارتِ هرچیزی سخته. من خودم همیشه وقت واسه بیرون رفتنام، اینترنت، بازی و کلی چیزای بیهوده دارم و این دلیلِ وقت کم آوردن واسه کارایِ مفید و اصلیه. نمیدونم کی و چه جوری به اینجا رسیدم. که البته این مهم نیست. مهم اینه که من هرجور شده دوباره بلند میشم خیلی قبلتر از گذشته ها.تو هم پاشو:)
انتخاب واحد خر که چه عرض کنم هم خر است هم گااااو ^_^